دیشب دیگه واقعاً گریه کردم!
اول شبی یه کم با آقای همسر بحث کردیم،رفت آشپزخونه شروع کرد به شستن ظرفا و مدام غر میزد و میگفت چرا از صبح ظرفا رو نشستی!؟منم هی میگفتم خب بیا خانم فاطمه رو بگیر من سه سوت میشورم مثل همیشه!
اما اون همچنان غر میزد و ظرف میشست!
حالا خوبه شامم آماده بود -فکر کنم آقای همسر این روزا زیادی خسته میشه و دنبال بهونه ست-
شام رو خوردیم و آقای همسر جلوی تلویزیون ولو شد ...
خانم فاطمه هم چند روزی هست خیلی غرغرو شده فکر کنم میخواد دندون در بیاره!
ساعت 10 خاموشی زدم که لااقل آقای همسر غرغرو بره بخوابه ... خانم فاطمه هم 10.5 خوابید اما هنوز چشمام گرم نشدهبود که بیدار شد! معلوم بود یه چیزیش هست اما من حسابی کلافه شده بودم و خسته ...
از شدت خستگی همینجوری اشکام میومد،جداً چرا باید بچه ی من اینجوری باشه!نکنه همه ی بچه ها این شکلی هستن؟!پس قدیمیها که یه هوارتا بچ داشتن چی کار میکردن!؟
هی خودمو دلداری میدادم اما واقعاً جسمم کم آورده بود و از لحاظ روحی که بدتر ...
آقای همسر دیگه ساعت 3 بیدار شد و یه کم خانم فاطمه رو بغل کرد تا توی بغل باباش خوابید!تا دوباره گذاشتش پایین باز بیدار شد ...
هر وقت به یه بچه ی دیگه فکر میکنم میگم یکی دیگه هم مثل این، تازه با این فرق که 1ساعت عصر که این میخوابه من به کارم میرسم اونوخ باید یکی دیگه رو هم تر و خشک کنم ... بعضی وقتها حالم بهم میخوره از این همه خستگی تموم نشدنی ...
پ.ن. لطفاً اگه مامانی شرایط منو داشته بیاد بهم بگه این شبا تموم میشه!
برچسب ها : مادرانه , همسرانه ,